چشمانم را برای چندمین بار می بندم و به اطراف نگاه میکنم، هیچ نشانی از محمد نیست. توانم را از دست دادم و گوشه ای نشستم. به آسمان خیره شدم . خدایا کمکم کن!…هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که روزی در این مسیر قدم بردارم
با محمد در دانشگاه علوم پزشکی کشور انگلستان آشنا شدم. او ایرانی الاصل بود و مسلمان، و من ساکن انگلیس و مسیحی.
روزی که از من درخواست ازدواج کرد حس خوشایندی را تجربه کردم. محمد جوان مودب و باوقاری بود، اما از طرفی درخواست او مبنی بر این که برای ازدواج می بایست شرط شیعه شدن را بپذیرم مرا دچار تردید کرد. البته او گفت که نمی خواهد چشم و گوش بسته، دین اسلام را بپذیرم و تقاضا کرد که در خصوص مکتب اسلام و تشیع تحقیقی داشته باشم که خب من هم پذیرفتم. خیلی زود شروع به مطالعه کردم و هر جا به مشکلی بر می خوردم آن را با محمد در میان می گذاشتم و او با حوصله و متانت جوابم را می داد. مثلاً از او پرسیدم که شما می گویید شیعه دوازده امام دارد، اصلاً چرا امام، مگر پیامبر شما به عنوان آخرین پیامبر نبود؟ دیگر چه نیازی به امام بود؟محمد گفت:
-ببنید خانم ونوس، همان طوری که حضرت مسیح علیه السلام برای تبلیغ دین خودش، دوازده نفر به نام حواریون داشتند، پیامبر ما هم برای این که مردم بعد از ایشان، منحرف نشوند، دوازده امام و پیشوا برای مردم انتخاب کرد.
-این درست است، ولی چگونه می شود که امام دوازدهم این همه سال زنده باشند و عمر کنند؟
محمد نگاهی به من انداخت و گفت:-همان طور که می دانید امروزه در پزشکی ثابت شده، عمر انسان، با 70 یا 80 سال نیست، بلکه تمام اعضای بدن انسان، برای یک زندگی طولانی ساخته شده است و علت اصلی مرگ، اختلالاتی است که در اعضای بدن رخ می دهد.
در گذشته، بعضی از دانشمندان عقیده به وجود یک سیستم عمر طبیعی در موجودات زنده داشتند، مثلاً پاولوف عقیده داشت عمر طبیعی انسان صد سال است ولی بیکن، فیلسوف و دانشمند هموطن شما هزار سال برای عمر طبیعی انسان، معین کرده است. ولی این عقیده هم از طرف فیزیولوژیست های امروز در هم شکسته شد، و این که انسان یک عمر طبیعی ثابت داشته باشد، نیز باطل شده است. به نظر پروفسور اسمیس، استاد دانشگاه کلمبیا: همان گونه که سرانجام دیوار صوتی شکسته شده و وسایل نقلیه ای با سرعتی مافوق صوت به وجود آمد، یک روز دیوار سن انسانی نیز شکسته خواهد شد و از آن چه تا کنون دیده ایم فراتر خواهد رفت. از طرفی وقتی خداوند امری را بخواهد، کسی نمی تواند مانع آن شود.
-ببخشید آقای محمد! این سوال هم برایم پیش آمده که چطور می شود که یک بچه 5 ساله، امام بشود؟
-خب! مگر حضرت عیسی علیه السلام در گهواره سخن نگفت و به مقام پیامبری نرسید. در این مورد هم خداوند اراده کرد تا یک کودک پنج ساله امام شود. این ها همه قدرت نامحدود خدا را می رساند.
امام منصبی است الهی، هیچ فرقی نمی کند که این منصب به مردی چهل ساله برسد یا به کودکی پنج ساله، بلکه خود منصب امامت است که مهم است.
-آقا محمد! در مسأله امامت با این که هر دوارده امام علیه السلام ، جانشین پیامبر صلی الله علیه و آله بودند و یک هدف داشتند ولی چرا روش ها این قدر متفاوت بوده؟
مثلاً این که امام علی علیه السلام ، اول، 25 سال سکوت کرده و بعد از به خلافت رسیدن، با سه جنگ پی در پی با مخالفین به مبارزه می پردازد. از طرفی امام دوم، حسن بن علی علیه السلام با دشمنانش صلح می کند و امام سوم شیعیان حسین بن علی علیه السلام با دشمن مبارزه می کند. بعد پسرامام حسین علیه السلام به عبادت و دعا رو می آورد و امام پنجم و ششم به مسائل علمی و کسب دانش، اهمیت بیشتری می دادندتا امام دوازدهم که می گویند غایب هستند.
-شما واقعاً ذهن آماده ای دارید و سوال خوبی به ذهنتان رسیده. ببینید خانم ونوس! امامان ما هر کدامشان در زمان خاص زندگی می کردند، شما اگر بیایی و زمان هر امامی را درست بررسی کنید و مسائل و حوادث آن زمان را مورد نقد قرار دهید، خواهید دید
جواب ها را که می شنیدم وجد و شادی خاصی در خودم احساس می کردم و به محمد غبطه می خوردم که چه امامان خوبی دارد و چه قدر خوب این بزرگواران را می شناسد. حتی حاضر است برای آن ها هر کاری را انجام بدهد. محمد خیلی راحت می توانست در انگلیس دنبال خوش گذرانی برود، اما و اصلاً اهل این برنامه ها نبود و خیلی مقید به برنامه های مذهبی خودش بود و این پایبند بودن او از چیزهایی بود که مرا بیشتر شیفته اسلام می کرد. در واقع رفتار خوب محمد مرا مسلمان و شیعه نمود…
پس از مسلمان شدنم، باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می خواندم و تحقیق می کردم، به خصوص در مورد امام مهدی علیه السلام .در همان زمان که تحقیق می کردم، مسأله طول عمر ایشان هنوز برای من حل نشده بود و در این مورد با این که محمد توضیحات خوبی داده بود به یقین نرسیده بودم.
حالا که خداوند سفر خانه اش را قسمتمان کرده بود حال خوشی داشتم. با لباسی که خدایی بود و اصلاً بوی دنیا نداشت، احساس می کردم به خودم، به آسمان، به فرشته ها و حتی به خدا نزدیک شده ام. در همین افکار بودم که آقایی با لباس سفید احرام در مقابلم ایستاد، توجهی نکردم، او با زبان انگلیسی گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بدهید که الان وقت می گذرد. بدون این که چیزی بپرسم، بی اختیار، دنبال ایشان راه افتادم، اصلاً فراموش کرده بودم که گم شده ام؛ اشتیاقم برای انجام اعمال حج بیشتر شده بود؛ آرامش، تمام وجودم را فرا گرفته بود. اعتماد عجیبی به آن آقا کرده بودم، بوی عطر عجیبی به مشام می خورد که به آن فضا معنویت خاصی بخشیده بود. در آن شلوغی هیچ کس مزاحم من نشد و به راحتی توانستم رمی جمرات را انجام دهم. بعد از اعمال آن آقا به سمتی رفت دنبالش رفتم تا این که خیمه خودمان را دیدم، تازه بیاد آوردم که گم شده بودم، خیلی خوشحال شدم به زبان انگلیسی تشکر کردم و گفتم: شما مرا نجات دادید واقعاً نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم، با بیانی فصیح و آرام گفت: نیازی به تشکر نیست وظیفه ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم. در طول عمر ما شک نکن و سلام مرا هم به دکتر برسان. وقتی به خودم آمدم دیدم روی زمین نشسته ام و بی اختیار اشک می ریزم.
محمد سراسیمه از راه رسید.
-نرگس معلوم هست کجایی؟ می دانی چه قدر دنبالت گشتم! حالا چرا گریه می کنی؟
-محمد من گمشدم، یک آقایی هم مرا به خیمه رساند که چهره نورانی و با معنویتی داشت، یک خال هم روی گونه راستش بود و خیلی بزرگوارانه صحبت می کرد.
محمد با آشفتگی گفت.
-معلوم هست چه می گویی؟
-بله، آن آقا فرمود دیگر در طول عمر ما شک نکن به شما هم سلام رساند…
***
محمد دیگر در حال خودش نبود، همان جا روی زمین نشست و این دانه های اشکش بود که غم فراقش را نمایان می کرد …
آخرین نظرات