صمد که شهید شد، بار همهی سالهای بعدی هم یکجا اضافه شد روی دوش نحیف قدمخیر. حالا او باید در بیستوچهار-پنجسالگی بار سنگین پنج بچهی قدمونیمقد را تا آخر عمر بهتنهایی به دوش میکشید و او مادرانه کشید. روایتش هم مادرانه است. مادرها اصلاً از خود چیزی روایت نمیکنند. اصلاً بین آنها و خانواده و پارههای وجودشان، خودشان انگار اصلاً وجود ندارند. برای همین هم روایتشان بیش از آنکه روایت خودشان باشد، روایتِ بطن رویدادهایی است که در آن جاری شدهاند؛ درست مثل روایت قدمخیر در «دخترِ شینا».
چند ماه پیش از مرگش، به خاطرهنگار گفته بود خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده تا غصه و رنج همهی این سالهای تنهایی را برایش تعریف کنم. گفته بود تازه یادم آمده که چقدر دلم برای حاجی تنگ شده! هشت سال با هم زندگی کردیم، اما یک دلِ سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم، اما همیشه دور از هم. مشابه این عبارتِ «تازه یادم آمده که چقد دلم برای حاجی تنگ شده» را پیش از این در «عباس دستطلا» هم دیده بود؛ آنجا که خاطرهنگار از او پرسیده بود با حضور در جبهه و مناطق جنگی، نسبت به شهادت چه حسوحالی پیدا کرده بوده که عباس پاسخ عجیبی داده بود: «آنقدر کار سرم ریخته بود که فرصت فکر کردن به شهادت را نداشتم!» «دخترِ شینا» هم شرح مشابهی است از چنین انسانهایی! اصلاً یکجور انسانشناسی است. انسانشناسیِ آدمهایی که غرق در تکلیف و وظیفهشان بودند و در این میان، کورهی جنگ و رنجِ آن سالها بر قیمتشان افزود:
«هوا روزبهروز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. سرما به ۴۲ درجه زیر صفر رسیده بود. دوست نداشتم صاحبخانه فکر کند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر، بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم. نفت برای گرم کردن خانه نبود. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبهی نفت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند. پیتهای نفت را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز نفت نیامده بود. نیمساعتی ایستادم. سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد بالا آمدن. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. کسی پیش بچهها نبود. تا ظهر، چهار پنج مرتبه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت آمد و یک ساعت بعد هم نوبتم شد. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات، بلند کردم و راه افتادم طرف خانه! با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم. وقتی خواستم بروم و پیت دوم را بیاورم، عزا گرفتم. نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از یک طرف قدرت راه رفتن نداشتم.»
«دخترِ شینا» پیش و بیش از آنکه خاطراتِ همسرِ یک فرماندهی شهیدِ سالهای جنگ باشد، منظومهی تکاملِ انسان است. اینکه چگونه درد و رنج، پوستهی اولیه انسان را شکسته و او را در مسیر رشد و قد کشیدن قرار میدهد. قدمخیر کنعان محمدی، دختر نوجوان و روستازادهای که به تعبیر خودش، بهخاطر مدرسه نرفتن، حتی سواد نداشت تا عقدنامه را امضا کند، آرامآرام بههمراه شوهر کارگرِ سیمانکارَش (که برای کار از یکی از روستاهای اطراف همدان راهی تهران میشد) در زمان جاری میشود و در جریان مسائل مربوط به امام و انقلاب قرار میگیرد. صمد، شوهرِ کارگر او، حالا بعد از انقلاب حرفهای دیگری میزند. آدم جدیدی شده است. انگار بزرگتر شده است: «در درگیری با منافقان مجروح شده و دکتر به او دو ماه استراحت داده بود. اغلب کنارش بودم. گفتم بیا قید شهر را بزنیدم و برگردیم روستایمان قایش! بدون اینکه فکر کند، گفت نه… نه… اصلاً حرفش را هم نزن. من سربازِ امامم. قول دادهام سربازِ امام بمانم. نباید توی رختخواب بخوابم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم.»
جنگ که شروع شد، صمد راهی خرمشهر شد و بر رنجهای قدمخیر هم اضافه شد. حالا او بود و چند بچهی قدمونیمقد. بچههایی که عموماً هنگام به دنیا آمدن، پدرشان هم حضور نداشت. قدمخیر باید هم مرد خانه باشد و هم زن. با همهی اینها اما زن بودن و مادر بودن، وجه برجستهی قدمخیر در همهی این سالهاست: «ماه آخر بارداریام (فرزند چهارم) بود. صمد قول داده بود اینبار برای زایمان پیشم بماند. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. برف اگر روی بام میماند، سقف چکه میکرد و عذابش برای خودم بود. صبح زود یک شال به شکمم بستم، روسری که صمد برایم خریده و خیلی گرم بود را پشت سرم گره زدم و اُورکتش را هم پوشیدم و کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها شود! نردبان را از گوشهی حیاط برداشتم و گذاشتم لب بام و پلهها را یکییکی بالا رفتم. دعا میکردم یک وقت نردبان لیز نخورد، وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود! بالأخره روی بام رسیدم. پارو کردن آن همه برف، کار سنگینی بود. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. یکدفعه کمرم تیر کشید. احساس کردم چیزی مثل بند توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس میکردم بند ناف بچه پاره شده و الآن است که اتفاقی برایم بیفتد. بیحسی از پاهایم شروع شد. انگشتهای شست، ساق پا، دستها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم.»
صمد که شهید شد، بار همهی سالهای بعدی هم یکجا اضافه شد روی دوش نحیف قدمخیر. حالا او باید در بیستوچهار-پنجسالگی بار سنگین پنج بچهی قدمونیمقد را تا آخر عمر بهتنهایی به دوش میکشید و او مادرانه کشید. روایتش هم مادرانه است. مادرها اصلاً از خود چیزی روایت نمیکنند. اصلاً بین آنها و خانواده و پارههای وجودشان، خودشان انگار اصلاً وجود ندارند. برای همین هم روایتشان بیش از آنکه روایت خودشان باشد، روایتِ بطن رویدادهایی است که در آن جاری شدهاند؛ درست مثل روایت قدمخیر در «دخترِ شینا».
قدمخیر کنعان محمدی، همسر شهید ابراهیمی، از اردیبهشت ۸۸ روبهروی بهناز ضرابیزاده نشست تا شرح دهد همهی این سالهای تنهایی و درد را. دخترِ بیسوادی که روزی بهجای امضا، انگشت پای عقدنامه زده بود، حالا یکی را یافته بود که سفرهی دل باز کند از پسِ این راهِ آمده، نگاهی بیندازد به این همه سالهایی که تنهایی طی طریق کرده و پنج بچه را به دندان کشیده بود. کورهی رنج و توشهی صبر، از او انسان دیگری ساخته و عیارش را بالا برده بود. انقلاب و جنگ، قدمخیر و صمد را رهنمون مسیر جدیدی کرد که ثمرهاش حالا بعد از این همه سال، قد کشیدن بود و کمال. با همهی اینها اما بیماری مهلتش را نداد تا منظومهی مکتوب شرح درد خود را ببیند و در دیماه همان سال، به همسر شهیدش پیوست! تو مپندار که آرمانخواهان، لزوماً باید مغروق بحر حکمت و فلسفه و عرفان و علم و فقه باشند که اصلاً گاه به هیبت زنانِ ساده و صبور و روستاییِ این دیار درمیآیند؛ چونان قدمخیر و رنجِ بار امانت الهی را بیمنت و ادعا به جان میخرند. جملهی عجیبی دارد این سید مرتضایِ آوینی: «آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست… برای جانبازی در راه آرمانها، یاد بگیر در این سیارهی رنج، صبورترین انسانها باشی…»