خانم بهناز ضرابیزاده، شاید از معدود نویسندگانی است که دو کتاب اخیر او یعنی «دختر شینا» و «گلستان یازدهم»، بلافاصله با اقبال جامعه همراه شد و رهبر انقلاب نیز برای هر دو کتاب، دیدارهایی با ایشان داشتند. با او دربارهی این دو کتاب، و ماجرای دیدارشان با رهبر انقلاب، به گفتوگو نشستیم.
کمی از خودتان بگویید و سابقه نویسندگیتان، چه شد که به وادی نوشتن افتادید؟
این موضوع برمیگردد به دوران کودکی و رویاهای قشنگ بچهگی. اصولا من آدم خیالبازی بودم یعنی هنوز هم هستم. خیال در کودکی مرا کشاند به طرف داستانگویی. داستانگویی برای خودم. با صدای آهسته موقع دوچرخهسواری دور باغچهی چهارگوش حیاط بزرگ خانهمان داستان میگفتم. بعدها نوع دیگرش را تجربه کردم؛ داستانگویی در ذهن. موقع خواب توی همان حیاط بزرگ، توی پشهبندی که آسمانش سوراخ سوراخ و تار بود. بعدتر داستانگویی برای خواهرها و برادر کوچکتر. زمانی هم که دختری ۱۴ ساله بودم، داستاننویسی را شروع کردم، برای خودم و دوستان صمیمیام، آن هم ۱۰ دقیقه قبل از شروع زنگ انشاء!
در مقدمهی کتاب توضیح کوچکی در خصوص نوع آشناییتان با خانم کنعان محمدی دادهاید. ممنون میشویم کمی مفصلتر آن را شرح دهید.
اگر بخواهم مفصلتر جریان را بگویم شاید به آن زیبایی نشود. گاهی موجز بودن عین زیبایی است اما به هرجهت میگویم. قبلا کتابی را برای شهید حسن ترک نوشته بودم به نام «آن روز سهشنبه بود». در آن کتاب سعی کردم با خاطره به شکل خلاقانهای برخورد کنم. هنوز هم آن کار را خیلی دوست دارم. هم اولین کتابم بود و هم اولین تجربهام در خاطرهنگاری و هم یادآور دورانی است که برای کتاب دوم هم به طور عجیبی با شهید ترک ارتباط برقرار کرده بودم. آن موقع خیلی دوست داشتم خاطرات سرکار خانم زهرا پناهیروا، همسر سردار شهید چیتسازیان را بنویسم که از شهدای ملی است و هم استانیهایم در همدان، علاقه و ارادت خاصی نسبت به ایشان دارند. حتی با خانم پناهی تماس گرفتم اما ایشان فرمودند عمر زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود و بههمین دلیل، خاطرهی چندانی ندارم. (هر چند بعدها طی یک سری اتفاقات عجیب و حیرتانگیز خاطرات ایشان به دستم رسید و شدم خاطرهنگار کتابشان که بعدتر عرض میکنم.) خلاصه اینطوری شد که بعد از شهید ترک، در پی شهید دیگری میگشتم. از آن جایی که اسم حاج ستار را هم زیاد شنیده بودم به دنبال همسر ایشان رفتم و آن چه اتفاق افتاد که در مقدمهی کتاب آمده است.
بهنظر میرسد از یک جایی به بعد، فرایند ثبت و ضبط خاطرات خانم محمدی به جلسهی همدلی تبدیل میشود. گویی آن مرحوم گوشِ آشنایی یافته تا سالها رنج را برایش بازگو کند. خاطرهنگار نیز عامدانه خود را در جریان چنین امری میگذارد. از این فرایند برایمان بگویید و این اعتماد و صمیمیت؛ مهارت و تسلط خودتان بود یا سهمگین بودن واقعه، که فرایند مصاحبه را به چنین جایی کشاند؟
آن چیزی که از کودکی تا امروز بهعنوان یک خصوصیت ثابت در من نهادینه شده، عشق است. عشق ورزیدن به خالق هستی و تمام مخلوقاتش. از طبیعت گرفته تا انسانها که اشرف مخلوقات این جهانند. با مردم زود دوست میشوم و دوستیها دیر از یادم میرود. مخصوصا کسانی را که بیشتر دوست میدارم، مثل همین خانم محمدی کنعان که به خاطر آن نجابت و صداقت و مهربانی بیحدشان واقعا دوستداشتنی بود. قطعا همین دوستی که خوشبختانه به شکل دو طرفه درآمد باعث شد رنگ و روی مصاحبهها شکل دردِ دل و گاهی واگویه بگیرد. البته خیلی وقتها هم این خاطرات از روی دلتنگی خانم محمدی برای همسر شهیدشان شکل حزنانگیزی میگرفت. اما در مجموع جلسات دوستانهای بود که فکر میکنم بعد از چند هفته، هم وظیفهی مرا خطیرتر کرد و هم به شکل رسالتی سنگین روی دوش قدمخیر خانم نهاده شد.
از بازخوردهای کتاب بگویید که تاکنون چه بازخوردهایی داشته است. احیانا برنامهای برای ترجمهی آن هم در دستور کار قرار گرفته است؟
به نظر من بهترین اتفاقی که برای یک کتاب میتواند بیفتد دیده شدن آن است. خوشبختانه دختر شینا از همان اولین روزهایی که از چاپخانه بیرون آمد، دیده و خوانده شد. چه در همدان و چه در زادگاهِ قدمخیر خانم و حاج ستار و چه در تهران و دیگر شهرها. جلسات رونمایی که در دانشگاه الزهرا(س) و شهید عباسپور تهران و بعد از آن در فرهنگسرای انقلاب و دانشگاه پزشکی قم برگزار شد و سپس مسابقهی بزرگ کتابخوانی دانشگاههای سراسری استان همدان و نقد و بررسی آن در دبیرستانها و کتابخانههای عمومی، نشاندهندهی اقبال این کتاب بین جوانان و مخصوصا قشر جوان و تحصیلکردهی کشور است. این کتاب علاوه بر اینکه برایم خاطرهساز شد، باعث شد دوستان خوبی پیدا کنم که هر از گاهی با فرستادن پیامک و ارسال ایمیل، شادم میکنند و انگیزهام را برای نوشتن بالا میبرند. در مورد ترجمهی کتاب هم باید عرض کنم که ترجمهی این کتاب به دو زبان ترکی استانبولی و عربی انجام و روانهی بازار شده است.
برویم سراغ کتاب گلستان یازدهم، چه اتفاقی افتاد که پس از تجربهی خوب دختر شینا، نویسندگی کتاب گلستان یازدهم را آغاز کردید؟
همانطور که اشاره کردم، من قبل از اینکه دختر شینا را بنویسم، یک بار با خانم پناهی تماس تفلنی گرفتم و از ایشان خواستم که اگر امکان دارد و موافق هستند، خاطرات زندگی مشترکشان با شهید چیتسازیان را بنویسم. اما ایشان موافقت نکردند و گفتند زندگی ما کوتاه بود و خاطرهی چندانی ندارم.
بعد از اینکه دختر شینا را نوشتم و الحمدلله با استقبال مردم همراه شد، خانوادههایی زیادی، مخصوصا خانمها میآمدند و اظهار تمایل میکردند برای بیان خاطرات. اما اغلب آن خاطرات، از جنس همان دختر شینا بود و مزیت بیشتری نداشت. بنابراین حس میکردم تکرار همان دختر شینا است و من هم نمیخواستم دوباره همان فضا تکرار شود.
خلاصه مستأصل شده بودم و از خود شهدا مدد گرفتم که خودشان کمک کنند و کسی که قرار است دربارهاش بنویسم را معرفی کنند. دو سه روزی نگذشته بود که یکی از دوستان حوزهی هنری تهران با بنده تماس گرفتند و گفتند که ما یک جلسه خاطره از خانم پناهی گرفتهایم و او آماده است که خاطراتش را بگوید. من خیلی تعجب کردم چون اگر میدانستم خانم پناهی موافق هستند، خودم پیشقدم میشدم. ولی خب گویا دوستان تهران موفق شده بودند ایشان را راضی کنند. من هم بدون هیچ اما و اگری، به آنها جواب مثبت دادم و این کار را قبول کردم.
شما بهعنوان یک زن، تا چه میزان تجربهی نقش مادری و همسری خودتان را در درک فضا و نگارش کتاب گلستان یازدهم مؤثر میدانید؟
به نظرم، اینکه هم راوی داستان خانم است و هم نویسنده خانم، تأثیر زیادی برای اثربخشی بیشتر این نوع کارها داشته است. برای اینکه لحظات زنانه و مادرانهای در داستان وجود دارد که تنها یک زن میتواند آن را درک کند. مثل لحظهی به دنیا آمدن فرزند. من خودم هم خیلی با این لحظه همذاتپنداری کردم برای اینکه جنس آن لحظه را میشناسم و میفهمم. وقت زیادی هم نگارش این بخش از من گرفت. شاید اگر یک مرد این بخش را مینوشت، هرگز چنین در نمیآمد. برای همین هم فکر میکنم یکی از نقاط طلایی این کتاب، همان لحظهی به دنیا آمدن فرزند ایشان است. اغلب خانمهایی هم که این کتاب را خواندهاند چنین نظری دارند. دلیلش هم همان است که عرض کردم، لحظات مشترکی وجود دارد که ما خانمها آن را تجربه کردهایم و مردها خبری از آن ندارند، بنابراین هرچقدر هم که خبرهی کار باشند، بعید است که بتوانند خوب از آب در بیاورند.
بهعنوان یک نویسنده، قطعا با مخاطبان کتابهای خود ارتباط داشتهاید، نظر مخاطبان به ویژه نسل جوان دربارهی این آثار چه بوده است؟
اجازه بدهید قبل از جواب این سؤال، نکتهای را عرض کنم. برای من همیشه، زندگی مشترک شهید چیتسازیان و نظمی که ایشان داشتند جذاب بود. چون شهید چیتسازیان، یک شهید خاص استان همدان هستند و شهامت و شجاعت و خصلتهای بارز ایشان، همواره زبانزد بوده و حتی نسل جوان و نوجوان استان هم ایشان را میشناسند. به همین دلیل، خود من از دورهی نوجوانی، علاقهی زیادی به ایشان داشتم و همیشه دوست داشتم که از زندگی مشترک ایشان، جزئیات بیشتری بدانم. بعد از اینکه دختر شینا را نوشتم و بعد هم گلستان یازدهم را، دیدم همین حسی که من داشتم را بسیاری از مخاطبین، مخصوصا جوانها داشتند که دوست داشتند از جزئیات زندگی این سردار شهید و مابقی شهدا، چیزهای بیشتری بدانند. خب این خیلی احساس خوبی است که کتابی که شما نوشتهاید را دیگران خواندهاند و با آن ارتباط برقرار کردهاند و مثل خیلی از کتابها، در گوشهی کتابفروشیها و کتابخانهها نمانده و خاک نخورده است. چون نویسنده برای همین مینویسد و اگر مخاطب نداشته باشد، اساسا زحمت او به دردی نمیخورد.
جوانهای ما هم واقعا تشنهی الگوی رفتاری هستند. نیازمند این هستند که الگوهای رفتاری مناسبی داشته باشند و اگر داشته باشند، حتما به آن گرایش پیدا میکنند. برای اینکه فطرت همهی انسانها همشکل است و خداگونه، طبعا اگر الگویی در جلوی چشمشان قرار بگیرد که دارای خصوصیت خدایی باشد، حتما به آن گرایش پیدا میکنند. مخصوصا جوان ایرانی که فطرتا خداجو و مسلمان هستند و به خصلتهای معنوی و اخلاقی گرایش دارند. به همین دلیل دوست دارم خداوند به من عمر و توان بیشتری دهد که بتوانم در این حوزه، کتابهای بیشتری بنویسم.
بعد از انتشار کتاب دختر شینا، حضرتعالی همراه خانوادهی شهید، دیداریبا رهبرانقلاب داشتید. از این دیدار بگویید و واکنشهای رهبر انقلاب و خانوادهی شهید در آن دیدار.
آن دیدار یکی از آن خاطرات خوش زندگیام است که هیچ گاه فراموشش نمیکنم. واقعا آن ساعاتی که توی بیت رهبری بودیم جزو عمرم حساب نمیشود. به خلسهای رسیده بودم که همهچیز دنیا برایم بیارزش و کوچک بود. آن فضا انرژی عجیبی به من داده بود، طوریکه در راه برگشت از آن دیدار عجیب، درونگرا شده بودم و قادر به صحبت نبودم. دوست داشتم در عالم رویا تمام آن اتفاقات را دوره کنم و دوباره ببینم. همه چیز خیلی ساده اما به شدت محترمانه و صمیمانه اتفاق افتاد. جملاتی که رهبر انقلاب دربارهی کتاب فرمودند برایم بسیار ارزشمند است. تصور اینکه ایشان کتاب دختر شینا را مطالعه نمودهاند و در لحظاتی که من از سر وظیفه و عشق، این کتاب را نوشتهام شریک شدهاند هنوز هم برایم غیرمنتظره و هیجانانگیز است چه برسد به اینکه ایشان چند بار بفرمایند بنده این کتاب را مطالعه کردم. انصافا کتاب خوبی است. هم ادبیات خوبی دارد، هم نویسنده، خوب به جزئیات پرداخته، و هم اینکه داستان جذابی دارد. بعد هم از مادران و همسران شهدا یاد کردند که در اجر و ثواب شهدایشان شریک هستند.
لذتبخشترین نکتهی فرمایش ایشان به زبان آوردن نام قدمخیر محمدی کنعان و تجلیل از زحمات و سختیهایی بود که این مادر گرامی متقبل شده بودند. این یادآوری شایسته، به قدری دلچسب بود که حس میکردم خود قدمخیر خانم هم در جلسه حضور دارند و روحشان راضی و خشنود است.
این سفر حظهای دیگری هم برایم به همراه داشت. این مسأله مرا خوشحال میکرد که بعد از گذشت سالها از شهادت سردارشهید حاج ستار ابراهیمی و فوت همسر ایشان، فرزندانشان به همراه خانواده و دختران شهید صمد ابراهیمی و خانوادهی ایشان و مادر شهید در آن جلسه حضور داشتند. «دختر شینا» باعث شد انگشتر رهبر انقلاب را به عنوان ارزشمندترین هدیهی معنوی از ایشان به یادگار بگیریم.
پس از انتشار گلستان یازدهم هم بار دیگر به دیدار رهبر انقلاب دعوت شدید، لطفا دربارهی آن دیدار و اتفاقاتی که افتاد هم صحبت بفرمایید.
در دیداری که برای کتاب گلستان یازدهم خدمت رهبر انقلاب رسیدم، تقریبا من نفرهای آخر بودم که صحبت کردم. قبل از من، آقای خوشلفظ و آقای حسام صحبت کرده بودند و از کتاب «وقتی مهتاب گم شد» گفته بودند. آقای خوشلفظ در خاطراتشان، خیلی به شهید چیتسازیان اشاره کرده بودند. البته اوایل آشناییشان، گویا رابطهی خوبی با هم نداشتند و بعدها با هم صمیمی شده بودند. آقا هم در آن دیدار، به همین موضوع اشاره کردند، که یک علی آقای چیتسازیانی هم بود در خاطراتتان، که شما آن اوایل، رابطهی خوبی با ایشان نداشتید. دوستان همانجا اشاره کردند که اتفاقا یک کتاب هم برای شهید چیتسازیان نوشته شده که اسمش گلستان یازدهم است.
نوبت من که شد، در اینباره خیلی توضیح دادم و گفتم که خاطرات همسر شهید چیتسازیان است. به آقا عرض کردم که قبلا به نقل از شما شنیده بودم که فرموده بودید خوب است است در کتبی که مربوط به خاطرات شهدا است، دربارهی چگونگی تشییع پیکر شهدا در دههی ۶۰ و اینکه مردم چه مراسمی برگزار میکردند هم مطالبی نوشته شود، به همین دلیل، در این کتاب، خیلی تلاش کردم که به آن صحنهها هم بپردازم. چون موضوعی که برای خانم پناهی هم در اینباره به وجود آمد، تقریبا نادر بود. خانم پناهی، سه چهار روز قبل از عقدشان، یک شهادت میبیند که در حقیقت شهادت معاون علی آقا است، شهید مصیب مجیدی. چند ماه بعد از ازدواجشان، شهادت امیر آقا، برادر شوهرشان را میبینند. شهادت سوم هم که شهادت خود علی آقا است. من سعی کرده بودم که این جزئیات و صحنهپردازیها را هم در کتاب رعایت کنم. توضیحات دیگری هم خدمت آقا دادم و بعد هم کتابها را به ایشان تقدیم کردم. ایشان فرمودند حتما کتابها را میخوانم. بعد به ایشان عرض کردم که اگر ممکن است، یادگاری برای من در این کتاب بنویسند. چون دو کتاب همراهم بود. آقا هم جملهی خیلی زیبایی نوشتند برای علی آقا و خانم پناهی، که من هم آن دستخط را به خانم پناهی تقدیم کرد.