از مجروح های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد. دل داریش می داد که برمی گردیم و می بریمت. ازش پرسید منو می شناسی ؟ پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی توانست درست حرف بزند. گفت: آره. تو کافه ای. خندید.… بیشتر »
آخرین نظرات