شهید محمود کاوه
از مجروح های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد. دل داریش می داد که برمی گردیم و می بریمت. ازش پرسید منو می شناسی ؟
پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی توانست درست حرف بزند. گفت: آره. تو کافه ای.
خندید. گفت: آخر عمری کافه هم شدیم.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 84
آخرین نظرات