کیک را از جعبه در آوردم و به آن نگاهی انداختم. قشنگ تر از کیک پارسال شده بود. دلم می خواست ناخنکی از کنار به آن بزنم اما دلم نیامد. با خودم گفتم بگذار احمد که آمد کیک را مرتب و سالم ببیند.
سمیرا اسکندرپور- بخش زیبایی تبیان
صدای گریه ثنا من را از آشپزخانه به اتاق حال کشانید. بالای سر ثنا ایستادم. از روی تخت بلندش کردم و در بغلم گرفتم. کمی تکانش دادم و صورتش را بوسیدم. به سمت میز رفتم و کنترل را برداشتم. کانال ها را یکی پشت دیگری عوض می کردم تا شاید برنامه ای مطابق میلم پیدا کنم.
همین طور که شبکه ها را از جلوی چشمم می گذراندم دستم بر یکی از آن ها ثابت ماند. تکرار یکی از فیلم هایی بود چند سال پیش هم نشان داده شده بود. فیلمی که من به آن خیلی علاقه داشتم. می دانستم در این فیلم همان هنرپیشه ای که مورد علاقه ام بود بازی می کند.
به یاد روزی افتادم که اولین بار فیلم او را دیدم. وقتی چشمم به صورت او افتاد با خودم گفتم: من دلم می خواهد همسر آینده ام به همین خوش چهره ای باشد. مرد قد بلند و چهارشانه و صورت جذاب و بی عیب. دلم می خواست هر وقت با او در خیابان راه می روم همه به من غبطه بخورند و با خودشان بگویند که چه همسر خوش چهره ای دارد… کاش می شد همسر من هم این طور باشد. به نظرم پسر بسیار خوبی هم می آمد. خوش به سعادت هر که همسر او می شود. حتما بسیار خوشبخت است.
خاطراتم مرا به خنده انداخت. نفس عمیقی کشیدم و ثنا را در تختش گذاشتم.
به آشپزخانه رفتم و شروع کردم به درست کردن دسر.
دوباره تمام خاطرات جلوی چشمانم تداعی شد. آن روز که به سمانه – همکلاسی ام – گفتم من می خواهم همسرم همین شکلی باشد به من خندید و گفت: حالا از کجا می دونی اون آدم خوشبختیه؟ گفتم: خوب بهش میاد… حتما آدم خوشبختیه…گفت: نمی دونم … شاید هم تو راست بگی…
زنگ در به صدا درآمد.
شکلات رو به سرعت توی ظرف ریختم و به سمت در رفتم. تا در را باز کردم احمد یک دسته گل بزرگ روبروی صورتم گرفت. از خوشحالی خنده ای بلند کردم و دسته گل رو گرفتم. احمد که صورتش پر از شادی بود آمد تو و در را بست. گفت: فکر کردی سالگرد ازدواجمون رو یادم رفته؟ نخیر ما از اون هاش نیستیم…
خندیدم. کت و کیفش رو گرفتم و در اتاق خواب گذاشتم. احمد بعد از شستن دست هایش سراغ ثنا رفت و با قربان صدقه های کودکانه اش آن را در بغل گرفت.
به صورت احمد نگاه کردم. یاد روزی افتادم که احمد به خواستگاری ام آمده بود. وقتی چهره اش را دیدم با خودم گفتم: نمی شد قیافه اش این طوری نبود؟ حتما زیاد هم آدم دلچسبی نیست. ازش خوبی هایی رو می دیدم اما باورم نمی شد که بتواند همان همسری باشد که من می خواهم.
البته چاره ای نبود که به آن به طور جدی فکر کنم. چون به خواستگاری ام آمده بود. به خاطر شرایط متناسب و اخلاق محترمانه ای که داشت هم خانواده ام و هم خودم تصمیم به این ازدواج گرفتیم.
کم کم هر چه می گذشت احساس می کردم علاقه ام به او بیشتر می شود. چهره اش هم برایم طور دیگری شده بود. محبت و احترام و صفای باطنی که داشت هر روز من رو بیشتر عاشق خودش می کرد.
آرامش چشم هایش قلبم را آرام کرد و لبخندی بر صورتم نشانید. و در دلم تنها یک حرف طنین انداز شد:
احمد برای من خوش چهره ترین انسان روی زمینه…
دوباره کنترل را برداشتم تا صدای تلویزیون را کم کنم. چشمم به صحنه ای از فیلم افتاد که همان بازیگر خوش چهره در آن بازی می کرد. همان بازیگری که یک ماه پیش در کانال های شبکه های مجازی خبری ازش گذاشته شده بود که به یکی از عوامل ساخت فیلمش توهینی کرده و این باعث جدالی بین آن ها شده… بازیگری که یک سالی می شد از همسرش جدا شده بود…
صدای احمد چشمان من را به سمت خودش برگرداند. با مهربانی و شادی ای که در صورتش موج می زد گفت: سمانه! نمی دونی از صبح چه قدر فکرم پیش خریدن این گل بود. می خواستم گل رو حتما از همونجایی بگیرم که تزیین کردنش رو خیلی دوست داشتی. یه جا یادداشت کرده بودم اما همین که اومدم بیرون به خاطر مشغله کاری ام یادم رفت. تا دم در خونه هم اومدم. تا خواستم زنگ رو بزنم یادم افتاد. دوباره برگشتم تا اونجا و برایت خریدمش.
به صورتم لبخند محبت آمیزی زد.
آرامش چشم هایش قلبم را آرام کرد و لبخندی بر صورتم نشانید. و در دلم تنها یک حرف طنین انداز شد:
احمد برای من خوش چهره ترین انسان روی زمینه…
آخرین نظرات